در یکی از قسمت ها، پینوکیو وارد شهر احمق ها شد،
سوار کالسکه ای شد که مرد قوی هیکلی می کشیدش، کالسکه وارد کوچه تنگی شد و از روبرو کالسکه ای دیگر آمد،
تنگی راه اجازه نمی داد دو کالسکه از کنار هم رد شوند، به هم گیر کردند،
کالسکه چی ها هم شروع کردن به هل دادن و سعی می کردند به زور راه را باز کنند،
پینوکیو پرسید چرا هیچکس حاضر نیست عقب برود تا راه باز شود،
جواب دادند: زیرا در شهر احمق ها هیچکس کم نمی آورد
پینوکیو پیاده شد و فرار کرد (یعنی بحث کردن با احمق بی فایده است)